چنانکه در قسمت نخست اشاره شد، تاجیکستان با نام رودکی، شاعر بزرگ سبک خراسانی پیوندی ناگسستنی دارد. خاصه این پیوند را در گفت و گو با تاجیکان به روشنی میتوان دریافت. تاجیکان بر آنند که رودکی، «اساس گذار» شعر فارسیست. نکتهای که تاریخ نویسان ادبیات هم بر آن تأکید دارند.
آرامگاه رودکی در «پنج رود»، نزدیک به شهر «پنج کنت» قرار دارد و اهالی شهر «پنج کنت» آرامگاه شاعر بزرگ فارسی را همچون نگینی دربر گرفتهاند.
از رودکی گفتم که طلیعهٔ صحبتم دربارهٔ شهر «پنج کنت» شد. اما مگر میشود به سادگی از نام رودکی گذشت؟!
گرچه حکایت «بوی جوی مولیان» را از چهار مقاله نظامی عروضی سمرقندی بار ها شنیدهایم؛ اما حیف است در آغاز این مقال اندک، از رودکی بگویم و این حکایت را نقل نکنم. قطعاً برای اهل فرهنگ و ادب، مطالعهٔ چند بارهٔ داستان «بوی جوی مولیان» تکراری نیست. بنا بر این، اگر این مقال به واسطهٔ نقل این حکایت، کمی طولانی شود، نه تنها ملال آور نخواهد بود، بلکه بر لطف صحبت در باب شهر «پنج کنت» خواهد افزود.
امیر نصر سامانی تصمیم میگیرد به همراه سپاهیانش به طور موقت در باد غیس (در خراسان آن زمان) اقامت کند، اما خوش آب و هوا بودن این منطقه اقامت امیر را طولانی میکند. لشکریان که دلتنگ شده بودند و نمیخواستند بیشتر در آنجا بمانند جرات بیان خواستهٔ خود را با امیر نداشتند و از رودکی میخواهند امیر را به بازگشت ترغیب کند. رودکی که امیر را خوب میشناخت تصمیم میگیرد با سرودن شعری بخت خود را برای راضی کردن امیر به بازگشت به بخارا بیازماید. رودکی در حضور امیر چنگ زنان قصیدهٔ «بوی جوی مولیان آمد همی» را آغاز میکند. امیر با شنیدن قصیدهٔ رودکی چنان دلتنگ میشود که بی کفش و رخت سفر سوار بر اسب تا بخارا میتازد!
روایت کاملتر را با قلم نظامی عروضی، نویسنده قرن ۶ هجری بخوانید.
«چنین آوردهاند که نصر بن احمد که واسطهٔ عقد آن آل سامان بود و اوج دولت آن خاندان ایام ملک او بود، واسباب تمتّع و عدل ترفّع در غایت ساختگی بود، خزائن آراسته ولشکر جرّار و بندگان فرمانبردار زمستان بدارالملک بخارا مقام کردی و تابستان به سمرقند رفتی یا به شهری از شهرهای خراسان. مگر یک سال نوبت هری بود، به فصل بهار به بادغیس که بادغیس خرّم ترین چرا خوارهای
خراسان و عراق است، قریب هزار ناو هست پر آب و علف که هم یکی لشکری را تمام باشد. چون ستوران بهار نیکو بخوردند و به تن و توش خویش باز رسیدند و شایستهٔ میدان و حرب شدند، نصر بن احمد روی به هری نهاد و به در شهر بمَرغ سپید فرود آمد و لشکرگاه بزد وبهارگاه بود وشَمال روان شد و میوههای مالن و کروخ در رسید که امثال آن در بسیار جایها بدست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. آنجا لشکری برآسود و هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ و میوهها بسیار و مشمومات فراوان، لشکری از بهار و تابستان برخورداری تمام یافتند از عمر خویش، و چون مهرگان در آمد و عصیر در رسید و شام سفرم و حماحم و اقحوان دردم شد، انصاف از نعیم جوانی بستدند و داد از عنفوان شباب بدادند. مهرگان دیر درکشید و سرما قوت نکرد و انگور در غایت شیرینی رسید و در سواد هری صد و بیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگران لطیفتر و لذیذتر و از آن، دو نوع است که در هیچ ناحیت ربع مسکون یافته نشود یکی پرنیان و دوم کلنجری، تُنُک پوست، خُرد تکس، بسیار پر آب، گویی که در او اجزای ارضی نیست. از کلنجری خوشهای پنج من و هر دانه پنج درمسنگ بیاید، سیاه چون قیر، شیرین چون شکر، ازش بسیار توان خورد بسبب مائیتّی که دروست، و انواع میوه های دیگر همه خیار. چون امیر نصر بن هحمد مهرگان و ثمرات او بدید عظیمتش خوش آمد.
نرگس رسیدن گرفت، کشمش بیفکندند در مالن و منقّی برگرفتند و آونگ ببستند و گنجینهها پر کردند. امیر با آن لشکر بدان دو پاره دیه در آمد که او را «غوره» و «درواز» خوانند. سراهایی دیدند هر یکی چون بهشت اعلی و هر یکی را باغی و بستانی در پیش بر مهبّ شَمال نهاده. زمستان آنجا مقام کردند و از جانب سجستان نارنج آوردن گرفتند و از جانب مازندران ترنج رسیدن گرفت. زمستانی گذاشتند در غایت خوشی. چون بهار درآمد، اسبان ب بادغیس فرستادند و لشکرگاه بمالین به میان دو جوی بردند و چون تابستان درآمد، میوهها در رسید.
امیر نصر بن احمد گفت تابستان کجا رویم که از این خوشتر مقامگاه نباشد! مهرگان برویم. چون مهرگان درآمد، گفت مهرگان هری بخوریم و برویم و همچنین فصلی بفصل همی انداخت تا چهار سال بر این برآمد؛ زیرا که صمیم دولت سامانیان بود و جهان آباد و ملک بی خصم و لشکر فرمانبردار و روزگار مساعد و بخت موافق. با این همه ملول گشتند و آرزوی خانمان برخاست. پادشاه را ساکن دیدند، هوای هری در سر او و عشق هری در دل او، در اثنای سخن هری را بهشت عدن مانند کردی؛ بلکه بر بهشت ترجیح نهادی و از بهار چنین زیادت آوردی. دانستند که سر آن دارد که این تابستان نیز آنجا باشد. پس سران لشکر و مهتران ملک به نزدیک استاد ابو عبد الله الرودکی رفتند و از ندمای پادشاه هیچ کس محتشم تر و مقبول القول تر از او نبودند. گفتند به پنج هزار دینار تو را خدمت کنیم، اگر صنعتی بکنی که پادشاه از این خاک حرکت کند که دلهای ما آرزوی فرزند همی برد و جان ما از اشتیاق بخارا همی برآید. رودکی قبول کرد که نبض امیر بگرفته بود و مزاج او بشناخته، دانست که به نثر با او در نگیرد، روی به نظم آورد و قصیدهای بگفت بوقتی که امیر صبوح کرده بود درآمد و بجای خویش بنشست و چون مطربان فرو داشتند، او چنگ برگرفت و در پرده عشاق این قصیده آغاز کرد:
بوی جوی مولیان آید همی یاد یار مهربان آید همی
پس فروتر شود، گوید:
ریگ آموی و درشتی راه او زیر پا چون پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان سرو سوی بوستان آید همی
چون رودکی بدین بیت رسید، امیر چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بی موزه پای در رکاب خنگ نوبتی در آورد و روی بخارا نهاد؛ چنان که رانین و موزه تا دو فرسنگ در پی امیر بردند، به برونه و آنجا در پای کرد و عنان تا بخارا هیچ باز نگرفت و رودکی آن پنج هزار دینار مضاعف از لشکر بستد.
مردم «پنج کنت» علاقهٔ عجیبی به رودکی دارند. در بازدیدی که از یک مرکز خرید کردم، مسئول آنجا بانویی به نام نصیبه بود که رودکی را با عنوان «بابای ما» خطاب کرد.
یکی از نکات قابل توجه دربارهٔ محل اقامت ما در «پنج کنت» هتلی بود که مدیر تور در نظر گرفته بود. مدیر هتل انسانی مأخوذ به نظم و صاحب قریحهٔ عجیبی بود. «حاج مقصود»، مدیر هتل قانونی وضع کرده بود که مسافران مکلف و موظف به اجرای آن بودند. به این صورت که در ورودی هتل، قفسههای جاکفشی گذاشته بود و مسافران باید کفشها یا به قول خود تاجیکان «پای افزار» هایشان را درمی آوردند و کفش راحتی را که او در نظر گرفته بود، میپوشیدند. جالبتر اینکه تمام راهروها و اتاقهای این هتل دو طبقه، مفروش به قالیهای زیبا بود. به همین علت حاج مقصود تأکید داشت همه باید کفشهایشان را در جاکفشی بگذارند تا محیط هتل پاکیزه بماند.
از جاذبههای شهر پنج کنت، مجسمهٔ «لایق شیرعلی»، شاعر ملی تاجیکستان و مجسمهٔ «لنین» است. موزهٔ رودکی و مجسمهٔ رودکی هم، از دیگر جاذبههای این شهر محسوب میشود.
در کنار مجسمهٔ یادبود «لایق شیرعلی»، این دوبیتی جلب نظر میکند که به سیریلیک نوشته شده است:
تویی بود و نبودم، ملت من تویی سمت سجودم، ملت من
سرود عمر من پایان پذیرد تو مهمان سرودم، ملت من
اگر در طول این مطالب، بار ها دربارهٔ خونگرمی و میهمان نوازی تاجیکان بگویم، گزافه گویی نکردهام؛ چرا که این مردمان علاقهٔ عجیبی به ایرانیها دارند و همچون برادران و خواهران تنی، از آنها استقبال میکنند.
شاهد این ادعا، صحنهای بود که در «پنج کنت» با آن مواجه شدیم. در مسیری که برای رسیدن به موزهٔ رودکی طی میکردیم، یکی از مسئولان ارشد دانشگاه «آموزگاری» مقابل در دانشگاه ایستاده بود و از ما مثل میهمانان نوروزی استقبال کرد. با اصرار و استقبال گرم او، دقایقی در دفتر رئیس دانشگاه نشستیم و دربارهٔ جزئیات فعالیتهای این دانشگاه، نکات جذابی از زبان او شنیدیم.
اما آرامگاه رودکی در «پنج رود»، حکایت عجیبی دارد که شنیدن دربارهاش یا خواندن مطالب، ابداً حق مطلب را ادا نمیکند. باید بروی و ببینی و از نزدیک به التذاذ برسی.
محوطهٔ آرامگاه به گونه ایست که انگار در میان درهای قرار گرفته و کوههای اطراف پوشیده از برف، به آن مشرفند. اطراف این محوطه را سپیداران بلند پوشاندهاند و تو در رسیدن به آرامگاه، مسیری پلکانی را طی میکنی.
ساختمان آرامگاه، عمارتی چند ضلعیست که هر ضلع دارای یک هشتی است و در های چوبی زیبایی بر آن نصب شده است. بر بام این عمارت، یک گنبد زیبای فیروزه ایست که در وسط بام قرار دارد.
شهر پنج کنت، در منتها الیه شمال غربی تاجیکستان، در درهٔ زر افشان واقع شده است. اگر ۳۰ کیلومتر به سمت غرب بروی، به مرز ازبکستان میرسی و بعد از طی کردن ۳۰ کیلومتر در خاک ازبکستان، به شهر سمرقند میرسی.
در دومین قسمت از این سفرنامه صوتی چهار قسمته با من، مجید سرایی، به مدت یک ساعت در سرزمین شعر و ادب، ولایت پنجِکِنت، همراه شوید.