یخ نکنی نمکدوننویسنده: یخ نکنی نمکدون!

 

 

سفر همیشه یکی از ارکان جدا‌نشدنی ما آدمیان از گذشته تا به حال بوده و در آینده نیز همینطور خواهد بود. فقط شکلش تغییرات زیادی کرده. از سفر با پای پیاده و اسب و شتر و کالسکه و کشتی در گذشته‌های دور تا سفر با قطار و اتوبوس و ماشین و هواپیما در دوره زمانه خودمان. آنقدر سفر برای ما انسان‌ها مهم است که به فکر سفر در کهکشان‌ها و حتی سفر در زمان هستیم. اما سفر می‌تواند دلایل متعدد هم داشته باشد. سفر کاری، سفر تفریحی، سفر درمانی و سفر زیارتی که این آخری معمولاً در فصل بهار و به صورت دسته جمعی انجام شده و در مسیر برگشت هم معمولاً خاطرات خوبی برای به‌خصوص آقایان به همراه دارد. در این بین ما نابینایان هم ممکن است پیش بیاید که از روی اجبار یا اختیار قصد سفر کنیم. در بلاد دیگر شاید این کار خیلی برای همنوعان ما مشکل نباشد. ولی سفر برای ما در کشورمان همواره با چالش‌های خاص خودش همراه بوده. از این رو، برای روشن‌تر شدن ماجرا، خاطره یکی از سفر‌های خود را برایتان بازگو می‌کنیم. باشد که پند گیرید و رستگار شوید.

ماجرا از روزی آغاز شد که ما قصد سفر به شهری را داشتیم که یکی از دوستان خوبمان در آن شهر ساکن بود و ما تصمیم گرفتیم چند روزی به دیدنش رفته و مهمانش شویم. البته این خاطره مربوط به دوران ماقبل کرونا بوده. این را گفتیم که یک وقت خدای نکرده بد‌آموزی نداشته باشیم. وگرنه در حال حاضر ما به اجداد روان‌شادمان می‌خندیم به سفر برویم آن هم با وسایل عمومی. خلاصه این که رخت سفر بستیم و شال و کلاه بر گردن و سرمان آماده سفر شدیم. ابتدا یک دستگاه تاکسی از نوع اینترنتی اختیار کرده و رهسپار ترمینال خودمان یا همان پایانه خودشان شدیم. وقتی به در ترمینال رسیدیم، از نگهبان خواستیم که با توجه به نابینا بودنمان بگذارد با خودروی حامل خود وارد محوطه ترمینال شویم تا راحت‌تر به اتوبوس خود برسیم که برخلاف اکثریت آحاد جامعه، دوست نگهبان ما بسیار به توانمندی‌های نابینایان واقف بودند و چنین اجازه‌ای به ما ندادند و معتقد بودند که ما با عصایمان می‌توانیم به‌راحتی راه خود را پیدا کنیم. از این رو ما نیز برای این که کم نیاورده باشیم، بر فرمایشات دوست نگهبانمان صحّه گذاشته و در حالی که مثل این انسان‌های باکلاس کرایه خود را آنلاین پرداخت کرده بودیم که البته با اعتراض راننده همراه شد؛ از تاکسی پیاده شده و عصا به دست وارد ترمینال شدیم.

در همان ابتدای کار هنوز چند قدمی پیش نرفته بودیم که ناگهان با صدای مهیب بوق اتوبوسی که درست در یک متری سمت راستمان بود پرواز کوچکی در آسمان بالای سرمان کردیم و همزمان با ترسیدن از صدای بوق اتوبوس، با این تصور که به زودی توسط چرخ‌های غول‌پیکر اتوبوس مذکور به تکه ای کالباس در کف زمین تبدیل می‌شویم، تمام حرف‌هایمان را با خدای خود زدیم و سعی کردیم کمی از بار گناهانمان این دم آخری بکاهیم. اما گویا هنوز عمر ما به دنیا بود و اتوبوس با فاصله کمی از پشت سرمان عبور کرد و ما همچنان عصا به دست در وسط ترمینال سرگردان ماندیم. در همین حین یکی از دوستان داد‌بزن که برای اتوبوس‌ها مسافر پیدا می‌کرد همانطور که مقصد مورد نظرش را فریاد می‌زد به سمت ما آمد و بدون هیچ حرفی عصای ما را از نوکش گرفته و ما را بکسل کرده و به راه افتاد. ما نیز برای این که عصای خود را از دست ندهیم مجبور شدیم به دنبالش راه بیفتیم. اینجا بود که فهمیدیم اگر خودمان چاره‌ای نکنیم؛ دوستمان ما را به مقصد مورد نظر خودش می‌فرستد و آن وقت است که باید آن حیوان زحمتکش معروف را بیاوریم و باقالی را بارش کنیم. فقط نمی‌دانیم کسی که این ضرب‌المثل را اولین بار به کار برده قرار بوده باقالی‌ها را کجا ببرد. چون هیچ اشاره‌ای به این موضوع نداشته. خلاصه این که ما بعد از چند قدم به صدا درآمده و از طرف خواستیم ما را به سمت تعاونی مورد نظرمان راهنمایی کند. او نیز بدون حرف به مسیرش ادامه داد و لحظاتی بعد ما در مقابل تعاونی مورد نظرمان بودیم که با تماس نوک عصایمان به زمین متوجه شدیم که از حالت بکسل خارج شده‌ایم. در مقابل خود پیشخاانی را یافتیم که صدایی از آن سمتش پرسید که کجا می‌خواهیم برویم. ما که باز هم مثل باکلاس‌ها اینترنتی بلیت خریده بودیم، اسم و مقصدمان را گفتیم و چند ثانیه بعد کاغذ دراز شده به سمتمان را گرفتیم که همان بلیت چاپ شده بود. بعد از چند ثانیه هم ناگهان دستی دور بازویمان پیچید و ما را به‌سرعت به‌دنبال خودش کشان‌کشان برد. حال دلیل این عجله چه بود را هنوز هم نفهمیدیم. لحظاتی بعد به اتوبوس رسیدیم و فرد مذکور بدون حرف کوله پشتی ما را از کول ما خارج کرد و آن را داخل صندوق گذاشت و شماره‌اش را به دستمان داد و دوباره ما را به دنبال خود وارد اتوبوس کرد. شماره صندلیمان را پرسید که جوابش را دادیم و چندی بعد ما را روی صندلیمان نشاند و همزمان با تشکر ما به سرعت محو شد.

کمی که از حرکت اتوبوس گذشت، شاگرد راننده شروع به توزیع بسته پذیرایی کرد و کمی بعد هم به ما رسید و بسته ما را بی‌هیچ حرفی روی پایمان گذاشت و رفت. ما هم با سرعت از افتادن آن جلوگیری کرده و بسته مذکور را گرفته و از آنجا که میل به خوردنش نداشتیم آن را داخل کیفمان چپاندیم. چند ساعتی به همین شکل گذشت تا اتوبوس برای دقایقی توقف کرد تا همگی استراحتی کنند و هر کس اگر کاری دارد انجام دهد و اگر می‌خواهد غذایی هم بخورد. ما نیز از جا برخاسته و قصد خروج از اتوبوس را داشتیم که شاگرد راننده به کمکمان آمد. از او خواستیم ما را به سرویس بهداشتی راهنمایی کند و او نیز همین کار را کرد. وقتی وارد اتاقک سرویس شدیم او نیز به دنبالمان وارد شد و پرسید که آیا خودمان می‌توانیم یا کمکمان کند که این اطمینان را به او دادیم که سال‌هاست خودمان این کار را انجام می‌دهیم و در این زمینه بسیار باتجربه شده‌ایم. بعد از اتمام کارمان با همان شاگرد راننده به سمت غذاخوری رفته و یک پرس غذا سفارش دادیم. وقتی غذایمان حاضر شد، باز هم شاگرد راننده آمد و قاشق را برداشت و آن را پر کرد و به سمت دهانمان آورد. اینجا بود که بار دیگر به او اطمینان دادیم که ما همانقدر که در امور صادرات تبهّر داریم، در امور واردات نیز ماهریم. باز هم خیلی سریع متقاعد شد و قاشق را به دستمان داد. با این تفاوت که این بار با دقت ما را زیر نظر گرفت که مبادا دانه‌ای برنج از قاشقمان بیفتد و ما غافل شویم. خلاصه بعد از اتمام اثبات توانایی خود در غذا خوردن به دوست شاگرد راننده، با همراهی ایشان به داخل اتوبوس برگشته و روی صندلی خود مستقر شدیم.

وقتی به مقصد رسیدیم؛ از اتوبوس پیاده شده و از شاگرد راننده کوله‌پشتی خود را گرفتیم و تصمیم گرفتیم باز هم مثل باکلاس‌ها تاکسی اینترنتی بگیریم که ناگهان حدود ده پانزده راننده تاکسی از جناح‌های مختلف به سمتمان حمله‌ور شدند و ما را از طرفین سعی کردند با خود ببرند. ما نیز در آن شرایط احساس طنابی را داشتیم که برای مسابقات طناب‌کشی از آن استفاده می‌شود. اینجا بود که پروژه باکلاس بودن با خاک یکسان شد و ما برای نجات جانمان هم شده تصمیم گرفتیم چاره‌ای بیندیشیم. این بود که مقصدمان و مبلغ مورد نظرمان را هم گفتیم که باعث شد تعداد قابل توجهی از شرکت کنندگان در مسابقه طناب‌کشی از دور مسابقات حذف شوند. در نهایت یکی از رانندگان توانست ما را همراه خود ببرد که وقتی از بقیه دور می‌شدیم مورد لطف و عنایت همکارانش آن هم از نوع آبدارش واقع گردید. به هر حال به تاکسی رسیدیم و سوار شده و به راه افتادیم. ما آدرس را به راننده دادیم و ایشان هم که مدعی بودند همه جا را مثل کف دستشان بلد هستند؛ تمام نیاکان ما را به یادمان آوردند تا بعد از ساعتی توانستند با پرسیدن از بیست‌و‌سه نفر آدرس مورد نظر ما را پیدا کنند. وقتی از تاکسی پیاده شدیم و با دوستمان که برای استقبالمان به دم در خانه‌اش آمده بود مواجه شدیم؛ انگار که معدن طلای ناشناسی را کشف کرده ایم؛ به وجد آمده و از این که بالاخره توانستیم به سلامت به مقصد برسیم درون خود به جشن و پایکوبی پرداختیم و البته شکر خدا را هم فراموش نکردیم.

در پایان به همگی توصیه می‌کنیم که با وجود تمام مشکلاتی که وجود دارد؛ هیچ‌گاه از سفر کردن نترسید. البته الآن بترسید‌ها! چه کاریست در این همه‌گیری بروید سفر! اصلاً گفته‌اند هر کس به سفر برود مستمری او قطع می‌شود. حتماً باید زور بالای سرتان باشد تا حرف گوش کنید؟ صبر کنید این بیماری دیوانه دست از سرمان بردارد؛ یک برنامه با هم می‌ریزیم و یک سفر با هم می‌رویم. البته خرجش را مدیر‌مسئول مانا تقبل می‌کند‌ها! این را خودش به ما گفت. در گوش ما نیز گفت که کسی فعلاً متوجه نشود که همینطور هم شد. پس تا اطلاع ثانوی، در خانه بمانیم!

امضا: یخ نکنی نمکدون