فاطمه جوادیان: کارشناس نابینایان آموزش و پرورش استثنایی گیلان
همراهان عزیز! در این شماره از ماهنامه مانا در ستون زندگی همچنان قصد داریم در مورد تجربههای دوستان نابینا از سفر برایتان بگوییم. تجربههایی که خواندن آنها توجه ما را به داشتههایمان جلب میکند. همان تواناییهایی که در درون ما منتظراند تا ما آنها را بروز دهیم.
در این بخش، چهار تن از دوستان نابینا از تجارب خود میگویند. از سفر هوایی گرفته تا تهیه تغذیه و سوغاتی. و اخلاق نیکو در سفر.
در شماره قبل، علی از سفرهای خود برایمان تعریف کرد. سفری که با قطار از نیویورک به بالتیمور و همچنین سفری که همراه با همسر و فرزندش به ایران داشت. از او خواستیم تا تجربه سفر خود را از تهران به واشنگتن برای ما بازگو کند. سفری که او میبایست بهتنهایی و بدون حضور یک همراه بینا انجام میداد.
او میگوید: «در استفاده از سرویس CIP فرودگاه امام، نیازی به حمل چمدان نیست. بار را خودشان check-in میکنند. عوارض خروج را موقع تحویل گذرنامه با کارتخوان می توان پرداخت. در سالن منتظر میمانیم تا کارهای تشریفات گمرکی بدون حضور ما انجام شود و فردی محترم با کارت پرواز و گذرنامه مهر شده نزد ما آمده و ما را به گیت سپاه راهنمایی میکند برای سوار شدن به هواپیما. آنها به راحتی حتی چمدان کابینم را هم به بخش بار سپردند.
حالا دیگر من بودم و یک عصا، یک کوله طبی و کیف کمری که گذرنامه و مدارک مهم و پول را در آن نگاه میدارم و تا رسیدن به مقصد از خودم جدا نمیکنم.
سپس، با ماشین مخصوص تشریفات CIP پای پرواز رفتم و به جای خرطومی از پلکان مخصوص CIP وارد هواپیما شدم.
این سرویس به کمبینایی یا نابینایی ربطی ندارد. بههرحال مسافران CIP با ماشین مخصوص پای پرواز میروند. تنها یک فرد محترم مرا همراهی کرد تا بهراحتی به پلکان وارد شوم. از آنجا به بعد، من بودم، عصای سفید، پرواز امارات و مهمانداران خانم مهربان و محترم.
از قبل، هنگام رزرو بلیط امارات، درخواست خدمات ویژه داده بودم. شماره صندلیم از دو ماه پیش مشخص بود. ردیف جلو که با دستشویی پنج قدم فاصله داشت. طبق قوانین هواپیمایی جهانی، درخواستکننده خدمات ویژه در هنگام ترانزیت باید سوار صندلی چرخدار شود. این کسر شأن نیست. راحت است و بدون دردسر ما را از مبدأ به مقصد، بدون خطر و با سرعت مناسب می برند. بهخصوص در ترمینال 3 دوبی که از مبدأ گیت ورودی تا گیت بعدی حدود 25 دقیقه پیادهروی لازم است. پرواز اول از تهران به دوبی، کار سختی نبود. مانند پرواز تهران به کیش حدود دو ساعت بود. به مهماندار توضیح دادم که بریل نمیدانم. او از من اجازه گرفت تا دستم را بگیرد و دکمههای مختلف را و محل سینی تاشوی غذا را به من نشان بدهد. روی دو زانو جلویم نشست و با احترام کامل برایم توضیح داد. موقع سرو غذا از من پرسید که آیا به کمک نیاز دارم؟ در پایان پرواز. به من گفتند که هماهنگ شده و فردی برای ترانزیت شما بهزودی از راه می رسد. ترانزیت در ترمینال 3 دوبی و انتظار کشنده پنجساعتی با صندلی چرخدار به یک بخش خاص ترمینال رفتم که همه درخواستدهندگان خدمات ویژه آنجا مستقر بودند. حس جالبی نبود. اما باید یک جا میبودیم که بتوانند متمرکز هماهنگ کنند تا بهموقع فرد دیگری در ساعت معین من را به گیت بعدی برای پرواز به واشنگتن هدایت کند.
یک اشتباه تاریخی: ترمینال دوبی مانند یخچال سرد است. من لباس گرم به همراه نداشتم. کولهام را بغل کردم تا گرم شوم. همیشه هم مینیمال بودن خوب نیست. حدس زدم مسؤول آن بخش چندان تجربه ندارد. خودم دستبهکار شدم و محل سرویس بهداشتی را از او پیش از ترک محل پرسیدم و دو بار تمرین کردم تا مسیر را از صندلیم به سرویس بهداشتی یاد بگیرم. پنج ساعت توقف در یک یخچال بدون لباس گرم آدمی را چندین بار دستشویی لازم می کند.
با یک خانم هندیتبار که با فرزند خود سفر میکرد دوست شدم. هم زمان گذشت و هم در صورت نیاز میتوانستم از او راهنمایی بگیرم. شبکه اینترنت فرودگاه را پیدا کردم. با شماره پروازم لاگین کردم و به همه کسانی که دغدغه تنها سفر کردنم را داشتند با واتساپ پیام دادم. در دوبی، تماس تلفنی با واتساپ و فیستایم فیلتر است.
طبق استاندارد، سی دقیقه به زمان boarding مسؤول مربوطه با کجاوه طلایی وارد شد و نامم را فراخواند.
پرواز ۱۲ساعته از دوبی به واشنگتن
همه چیز مانند پرواز اول صورت گرفت و با مهماندارهای پرواز ۱۲ساعته تا واشنگتن به همان شیوه تعامل کردم. صندلیم از پیش معلوم بود و من با مهمانداران زمان رفتن به دستشویی گپ میزدم. جهت برقراری ارتباط مؤثر در صورت نیاز. سفر طولانی خستگی زیادی دارد؛ پس باید دوست پیدا میکردم. خوابم زیاد نمیبرد. اینترنت ماهوارهای پرواز خریدم تا با خانواده فیستایم کنم.
ورود به فرودگاه دالاس در واشنگتن
با صندلی چرخدار از محل کنترل گذرنامه به راحتی عبور کردم. فرد راهنماییکننده من یک چرخ دستی اضافه برداشت و کنار نقاله بار رفتیم و بارها را برایم روی چرخ دستی گذاشت. تگ بار روی کارت پرواز به او کمک کرد. به خواسته خودم، از صندلی پیاده شدم و باهم چرخ دستی را تا بیرون ترمینال بردیم چون حمل دو چرخ برایش بسیار سخت بود. بیرون ترمینال انعام دادم که از قبل در جای مخصوص کیف کمری گذاشته بودم. دوست مهربانم که با ماشین منتظرم بود نزد ما آمد. چمدانها داخل صندوق و پیش به سوی خانه. و تمام.»
سعید و همسرش هردو نابینا هستند و یک فرزند کوچک دارند. از او میپرسم: در سفرها مسئله خوردوخوراک را چگونه مدیریت میکنید. میگوید: «بستگی دارد از چه طریقی سفر کنیم. اگر با هواپیما سفر کنیم که به دلیل کوتاهی سفر نیاز چندانی به تأمین تغذیه نیست. در مورد قطار هم تجربه چندانی ندارم. اما وقتی با اتوبوس سفر میکنیم، سعی داریم غذایی همراهمان باشد که مناسب احوالمان باشد. مثلاً چرب نباشد که ما را دچار تشنگی کند. آش و سوپ و خورش و از این قبیل مایعات هم نباشد تا مجبور نشویم به سرویس بهداشتی تردد کنیم. سعی میکنیم غذایی ساده باشد مثل نان و پنیر و سبزی یا انواع کتلت و کوکو. ما معمولاً از رستورانهای بین راه یا رستوران قطار غذا تهیه نمیکنیم. یکی از سختیهای سفر، استفاده از سرویسهای بهداشتی ناشناس و رفت و برگشت به این مکانهاست.»
از او میخواهم در مورد نحوه تهیه سوغاتی برایمان بگوید. «باید بگویم که سوغات شهر ما خرما، رطب، کلوچه یا از همین قبیل است که تهیه آن برای ما مشکل خاصی ندارد. چراکه دوستان زیادی دارم که میتوانم برای خرید یک محصول مرغوب روی آنها حساب کنم. معمولاً از طریق تلفن، تلگرام یا اینستاگرام محصول مورد نظر را سفارش میدهم؛ مبلغ را کارتبهکارت میکنم و محصول را در خانه تحویل میگیرم. در واقع سعی کردهایم ارتباطمان با سایرین بهقدری خوب باشد که در هر زمینهای بتوانیم از افرادی که در همان زمینه فعالیت میکنند کمک بگیریم. مثلاً برای تهیه عِطر یا ادکلن دوستی دارم که به ایشان سفارش میدهم. در مورد پوشاک هم دوستانی داریم که یا از سلیقه خود آنها کمک میگیریم یا با کسی که با سلیقه ما آشناست به این فروشگاهها میرویم و لباس مدّ نظرمان را انتخاب میکنیم. البته پیشنهادم به دوستان نابینا این است که بهتر است سبکبار سفر کنند و از خریدن سوغاتیهای سنگین و پرحجم خودداری کنند. زمان برگشت از سفر اگر تنها باشیم؛ از خرید سوغات صرفنظر میکنیم. اگر هم در کنار دوستانی باشیم که میتوانیم از سلیقه آنها استفاده کنیم، از آنها کمک میگیریم.»
زینب و سعید، پنج سال است که ازدواج کردهاند. هر دوی آنها کمبینا هستند و یک فرزند دارند. آنها هم سفر به تنهایی و هم سفر با اطرافیان و خانواده را تجربه کرده اند. زینب آموزگار است و از همین طریق، مسؤولیت تأمین فضای مناسب برای اِسکان موقت را بر عهده میگیرد. سعید سوغاتیها را تهیه میکند. بسیار خوشاخلاق است و برای پیدا کردن مکان مورد نظر خود، هر وقت لازم باشد از عابران یا صاحبان مغازههای اطراف سؤال میپرسد. او به خاطر تجربه فراوانی که در سفر داشته است، برای معرفی اماکن دیدنی، رستورانها و فروشگاههایی که بشود از آنجا سوغاتی مناسبی تهیه کرد، مرجعی قابل اعتماد برای اطرافیان به شمار میرود.
زینب میگوید: «تا پیش از ازدواج، هیچوقت بهتنهایی سفر نکرده بودم. همیشه تحت سرپرستی کسی به مسافرت رفته بودم. این بود که برای تجربه سفر اولمان خیلی میترسیدم. فکر میکردم ممکن است همدیگر را و یا اتوبوس را گم کنیم یا اینکه بهتر است زمانی که اتوبوس نگه میدارد، پیاده نشویم و دهها فکر دیگر. اما اوضاع طور دیگری بود. هرجا که اتوبوس توقف میکرد، ما هم پیاده میشدیم. نشانههایی از اتوبوس و یا رنگ لباس مسافران را که برایمان قابل دیدن بود، به خاطر میسپردیم. همسرم با برخی از مسافرها ارتباط برقرار میکرد تا در صورت لزوم از آنها برای پیدا کردن جای اتوبوس کمک بگیرد. رفتهرفته متوجه شدم که ما با شناختی که از تواناییهایمان پیدا میکنیم، چقدر خوب سفر میکنیم. هردوی ما دوست داریم غذاها و خوراکیهای جدید را امتحان کنیم و تا جایی که ممکن است در شهر گردش کنیم. یادم هست یک بار که از یکی از پارکهای مشهد برمیگشتیم، تصمیم گرفتیم در همان نزدیکی غذایی بخوریم. وارد فروشگاه فستفود که شدیم، به سمت تابلویی رفتیم که منوی غذاها با خط درشت روی آن نوشته شده بود. قرار شد من که با خط بینایی آشنایی بیشتری داشتم اسم غذاها را بخوانم و همسرم از آن سوی نقطه چینها قیمت را بخواند. غذا را انتخاب کردیم و به صاحب مغازه گفتیم ما بانکبرگر میخواهیم. خوشبختانه در میان شلوغی فضا او بانکبرگر ما را قارچبرگر شنیده بود. گفت که قارچبرگر ندارد اما بانیبرگر دارد که بسیار خوشمزه است. متوجه شدم که من بانیبرگر را به اشتباه بانکبرگر خوانده بودم. این مسئله نهتنها لطمهای به اعتمادبهنفس ما نزد؛ بلکه به یکی از خاطرات خندهدارمان تبدیل شد.»
وقتی ماجرای سرشیر را تعریف میکند، صدایش پر از شوق است. اینکه همسرش چقدر تلاش کرده بود تا برایش سرشیر بخرد و برود دنبال نان سنگکی که محلی پخته شده است؛ از همانها که روی سنگ پخته میشود و گاهی هم چندتایی سنگ با خودش همراه دارد. در این فاصله سعید هم به ما میپیوندد و در مورد تهیه سوغاتی میگوید: «ما مغازههای اطرافمان را شناسایی میکردیم. در مغازه از روی بعضی اقلام که میدیدم، میتوانستم حدس بزنم که چه اقلام دیگری هم میتواند در این مغازه موجود باشد. از مغازهدار سؤال میکردم. بعضی وقتها هم از او میخواستم تا دو محصول را نزدیک بیاورد تا راحتتر آنها را باهم مقایسه کنیم. بعضی اقلام را بهصورت کیلویی خریداری میکردیم و خودمان در هتل در زیپکیپ به تعداد افراد بستهبندی میکردیم. پیش میآمد که همسرم برای خود کفشی انتخاب میکرد. ما برای تهیه یک کیف که با این کفش تناسب داشته باشد از مغازهدار میخواستیم که چندتا از کیفها را برایمان بیاورد تا ما بتوانیم از نزدیک آن را بررسی کنیم.»
آنها معتقدند که همسفران خوبی برای یکدیگر هستند. ممکن است گاهی وقتها جایی را گم کنند؛ در انجام کاری اشتباه کنند و یا هر اتفاق دیگری هم که رخ دهد، اعتمادشان را نسبت به یکدیگر از دست نمیدهند. عصبانی نمیشوند و قدر اوقات خوش سفر را میدانند.
آنچه در تمام این تجربیات به چشم میخورد، تعاملی صحیح است که میان دوستان نابینا با یکدیگر و با سایرین وجود دارد. تعاملی که موجب میشود سهولت و لذت از سفر دو چندان باشد.
ضمن آرزوی سعادتمندی برای شما خواننده عزیز، این فصل از ستون زندگی را به پایان میرسانیم.
روزهایتان پر از شوق زندگی.