در هفتهی پیش رو، ما روز پزشک را در پیش رو خواهیم داشت. به همین مناسبت، ما تصمیم گرفتیم تا هم سری به یکی از آشنایان دورمان که پزشک هست بزنیم و هم تا آنجا میرویم، یک معاینه هم بشویم. از این رو، با همراهی یکی از دوستانمان به یک قنادی رفته و یک جعبه شیرینی که پولش از پول ویزیت دکترمان هم بیشتر شد و ما را حسابی دچار مشکل روحی کرد خریداری کردیم و راهی مطب ایشان شدیم.
وقتی وارد مطب شدیم، با یک خانم منشی بسیار بسیار خوشصدا مواجه شدیم. آنجا بود که با خود فکر کردیم اگر او پزشک بود چه میشد! منشی علت حضورمان را پرسید و همراه ما مثل قاشق نشسته پرید وسط و به جای ما توضیح داد که برای دیدن دکتر آمدهایم. اصلاً همینجا به آقایان نابینا توصیه میکنیم که هرگز با همراه به پزشک مراجعه نکنید. بهخصوص اگر دارای چنین منشیهای نازنینی هستند که اغلب چنین است. خلاصه این که خانم منشی پرسید وقت قبلی داشتهاید یا خیر که باز هم این همراه ما پاسخ منفی را به ایشان داد. یعنی در حالت عادی باید با چوب و کتک از زبان این دوست ما حرف کشید. منتها نمیدانیم چرا آن روز انقدر پرحرف شده بود. نتیجه ی مذاکرات با خانم منشی این شد که منتظر بمانیم تا بین بیمارانی که وقت گرفتهاند فرصتی پیش بیاید تا بتوانیم دکتر را ببینیم. اینجا بود که مثل مهاجم تیم ملی مالدیو که موقعیت مسلم گل در مقابل دروازه ی تیم ملی فوتبال برزیل را به دست آورده از فرصت استفاده کرده و جعبه ی شیرینی را باز کرده و به سمت خانم منشی گرفتیم که ایشان تشکر کرده و فرمودند که رژیم تشریف دارند. آنجا بود که به طور دقیق متوجه شدیم که چرا فوتبال مالدیو نسبت به برزیل انقدر تفاوت سطح دارد. در تمام طول مدت انتظارمان برای وارد شدن به اتاق دکتر که آنجا نشسته بودیم، مدام تلاش کردیم تا صحبتی با خانم منشی بکنیم که ایشان فقط با تلفن حرف زدند و حتی من کمی نگران شدم که مشکل تنفسی بین مکالماتشان برایشان پیش نیاید خدای نکرده.
به هر حال بعد از مدتی خانم منشی اجازهی ورود ما به اتاق دکتر را دادند. وقتی وارد اتاق شدیم، سلام بلند بالایی را تقدیم جناب دکتر کردیم و ایشان هم جواب سلام ما را دادند. در ادامه دوستمان جعبهی شیرینی را به سمت دکتر گرفت و تا به خود بیاییم، روز پزشک را به او تبریک گفت و دکتر هم تشکر کرد. در ادامه دکتر از همراه ما پرسید که مشکل ما چیست و همراه ما به دکتر گفت که ما خودمان مشکلمان را برایش توضیح میدهیم. اینجا بود که فهمیدیم همراه ما به طرز منعطفی زبانشان کار میکند و در مقابل منشیها به صورت اعجابآوری فن بیانش تقویت میشود و در بقیهی مواقع به تنظیمات کارخانهای باز میگردد. خلاصه این که ما مشکلمان را به دکتر توضیح دادیم و ایشان در همان مورد باز هم خطاب به همراهمان سؤالی درباره ما پرسید که این بار خودمان به سرعت واکنش نشان داده و جواب دکتر را دادیم. اما از آنجا که مقاومت ضد فرهنگی نزد مردم ما بسیار بالاست، دکتر سؤال بعدی را باز هم از همراه ما پرسید و ما نیز باز هم همچون بیرانوند که پنالتی رونالدو را گرفت، به سرعت واکنش نشان داده و قبل از همراهمان جواب ایشان را دادیم. دکتر به سمت ما آمد و کمی ما را معاینه کرد و دوباره پشت میزش برگشت و دوباره به همراه ما گفت که به ما بگوید دفترچهی بیمهی خود را به او بدهیم که او نیز آن را به دکتر بدهد. ما نیز دفترچه ی خود را از کیف خارج کرده و مستقیماً به سمت دکتر گرفتیم. ایشان هم دفترچه را گرفت و نسخهی ما را پیچیده و دفترچه را باز هم به دست همراه ما داد. او هم دفترچه را به من داد و من هم آن را در کیف گذاشته و به حال فرهنگ جامعهام که فرهیختگانش هم اوضاع فرهنگی مناسبی در آن ندارند افسوس خوردم. همانطور که در حال صرف افسوس بودم دکتر گوشی تلفنش را برداشت و به منشی گفت که آمپول فلان را بیاورد. ما که از آمپول همچون حیوانی که به باوفایی شهره است میترسیدیم؛ به خود لرزیده و از دکتر پرسیدیم که حتماً لازم است آمپول بزنیم که ایشان هم با یک بله خیلی کوتاه ما را متقاعد کرد.
بعد از چند ثانیه در باز شد و خانم منشی وارد شد. دکتر به او گفت که دست ما را بگیرد و ما را به سمت تخت تزریق راهنمایی کند و آمپولمان را بزند. آنجا بود که فهمیدیم خانم منشی تزریق را انجام خواهد داد و با وجود ترسمان از آمپول احساس کردیم ما و این همه خوشبختی محال است. اما خانم منشی در کمال ناباوری فرمودند که ما خودمان توانایی رفتن به سمت تخت را با راهنمایی ایشان داریم و به ما گفتند که پشت سر ایشان راه بیفتیم و با صدای ایشان به سمت تخت برویم. اینجا بود که فهمیدیم اگر جای همراهمان یک تکه چوب خشک میبردیم کارایی بیشتری داشت. به هر حال به تخت رسیدیم و دکتر از خانم منشی خواست که برای درآوردن لباس به ما کمک کند که ایشان باز هم گفتند که ما توانایی انجام کارهای شخصی خود را داریم. اینجا بود که پی بردیم فرهنگ در بین مردم کشور ما یا نیست یا بدموقع است. به هر حال آماده شده و روی تخت تزریق دراز کشیدیم. منشی از ما پرسید که از آمپول میترسیم یا نه. همراه ما تا آمد به خود بپیچد و حیثیتمان را ببرد، جواب منفی دادیم و قهرمانانه گفتیم که آمپول ترس ندارد و از این حرفها. ولی احساس کردیم بزرگترین دروغ عمرمان را گفتیم که بابتش کلی پشیمان شدیم. بهخصوص وقتی خانم منشی آمپول را تا بیخش درونمان فرو برد و ما نیز دندانهایمان را درون تشک تخت. بعدش هم خیلی سریع ما را ترک کرده و از اتاق خارج شد. ما نیز از جا برخواسته و لباسمان را پوشیده و آماده خروج شدیم. در پایان هم دکتر باز هم به همراه ما گفت که به ما حتماً بگوید که داروهایمان را بهموقع بخوریم. ما نیز این بار از لجمان به همراهمان گفتیم که از دکتر تشکر کند و با او خداحافظی کند که در کمال تعجب او نیز این کار را کرد. از اتاق دکتر خارج شدیم و همراه ما تشکر بلند بالایی را تقدیم خانم منشی کرد و خیلی سریع دست ما را کشید و از مطب خارج شدیم.
نتیجه اخلاقی که میتوان از این خاطره ما گرفت این است که: اگر کسی در مقابل فرهنگسازی مقاومت کرد، تلاش بیهوده نکنید و بگذارید به حال خودش باشد. نتیجه ی دیگری که میتوان گرفت این است که خانمهای منشی خیلی بافرهنگ هستند و آقایان نابینا خیلی روی عدم شناختشان از نابینایان حساب نکنند و به دلشان صابون نزنند و نتیجه آخری که میتوان گرفت این است که بعد از برگشتن از مطب دکتر، بهتر است به اشکال مختلف از جمله فیزیکی و لفظی آن هم از نوع رکیکش از خجالت همراهتان در بیایید که خودش را اصلاح کند تا در مراجعات بعدیتان با همراهی ایشان، دچار مشکلات اینچنینی به خصوص در مواجهه با خانم منشی نشوید.
امضا: یخ نکنی نمکدون.